کاوه آهنگر

ضحا​ک پادشاه تاز​ی انسا​نی ناپا​ک بود. او برا​ی اين كه دو مار​ی ​که بر شانه اش روييده بودند را سير نگهدارد، هر روز مغز دو انسان را به آنها می داد. او ​شبی در خواب ديد كه پسر جو​انی با گرز بر سر او ​می كوبد. ​یک پيشگو به او گفت اين پسر فريدون نام دارد. ضحا​ک هرچه به دنبال فريدون گشت او را پيدا ​نکرد. بنابراين به راه ​حلی فكر ​کرد. برای خواندن ادامه داستان با ما همراه باشید.

ضحاک پادشاه تازی انسانی ناپاک بود. او برای این که دو ماری که بر شانه اش روییده بودند را سیر نگهدارد، هر روز مغز دو انسان را به آنها می داد. او  شبی در خواب دید که پسر جوانی با گرز بر سر او می کوبد. یک پیشگو به او گفت این پسر فریدون نام دارد. ضحاک هرچه به دنبال فریدون گشت او را پیدا نکرد. بنابراین به راه حلی فکر کرد. راه حلش این بود که گواهی ای بنویسد و همه بزرگان آن را امضا کنند. براساس این گواهی ضحاک به جز نیکی کاری نکرده است و حرفی جز به راستی نزده است. همه بزرگان به ناچار این گواهی را امضا کردند.

چنان بد که ضحاک را روز و شب                       به نام فریدون گشادی دو لب
چنان بد که یک روز بر تخت عاج                      نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست                       که در پادشاهی کند پشت راست
از آن پس چنین گفت با موبدان                       که ای پرهنر با گهر بخردان
مرا در نهانی یکی دشمن‌ست                          که بربخردان این سخن روشن است


 اما ناگهان صدای داد و فریاد کسی از بیرون به گوش رسید. وی کاوه آهنگر نام داشت که درفش کاویانی او در تاریخ مشهور است.

یکی محضر اکنون بباید نوشت          که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
زبیم سپهبد همه راستان                 برآن کار گشتند همداستان
بر آن محضر اژدها ناگزیر                گواهی نوشتند برنا و پیر

ضحاک دستور داد کسی که داد و فریاد می کرد را به داخل بیاورند. وقتی آن مرد به داخل کاخ آمد،‌ دو دستش را بر سرش کوبید و فریاد زد:"منم کاوه که عدالت می خواهم. اگر تو عادلی به فرزند من رحم کن. من 18 پسر داشتم که تنها یکی از آنها باقی مانده است. مغز آخرین پسر من هم قرار است غذای ماران تو شود. من یک آهنگر بی آزارم. جوانی من به پایان رسیده و اگر این پسرم را بکشی فرزندی هم برایم باقی نمی ماند. اگر تو پادشاه هفت کشوری چرا رنج و سختیش را ما باید بکشیم. ای پادشاه ستم هم اندازه ای دارد. چرا ماران دوش تو باید از مغز سر فرزند من غذا داده شوند؟"

خروشید و زد دست بر سر ز شاه              که شاها منم کاوه ی دادخواه
که گر هفت کشور به شاهی تراست           چرا رنج و سختی همه بهر ماست
که مارانت را مغز فرزند من                    همی داد باید ز هر انجمن
سپهبد به گفتار او بنگرید                      شگفت آمدش کان سخن‌ها شنید

ضحاک که تا به حال چنین حرف هایی نشنیده بود تعجب کرد و دستور داد فرزند کاوه را به او بازگردانند. بعد از کاوه خواست که گواهی را امضا کند. کاوه نوشته را خواند و بدون این که بترسد فریاد زد:"همه تان دارید به سوی جهنم می روید که به گفته های ضحاک گوش می دهید. من این گواهی را امضا نمی کنم". بعد در حالی که از خشم می لرزید با فرزندش از کاخ بیرون رفت.
وقتی او رفت بزرگان به ضحاک گفتند:"چرا مقابل کاوه سرخ شدی و اجازه دادی پیمان را پاره کند و از فرمان تو سرپیچی کند؟"
ضحاک گفت:"وقتی او به داخل آمد و دستانش را بر سرش زد من شگفت زده شدم. حالا نمی دانم از این ببعد چه پیش می آید که راز جهان را نمی دانم".

ندانم چه شاید بدن زین سپس                که راز سپهری ندانست کس
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه                  برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند                جهان را سراسر سوی داد خواند

وقتی کاوه از کاخ بیرون رفت، شروع به فریاد زدن کرد و دنیا را به عدالت فرا خواند. بعد چرمی را که آهنگران می پوشند بر سر نیزه کرد و با همان نیزه خروشان رفت و فریاد زد:"چه کسی می آید که فریدون را پیدا کنیم و به او بگوییم که پادشاه ما شیطان است". به اندازه یک سپاه آدم دور او جمع شد. خود کاوه فهمید که فریدون کجاست. رفتند و فریدون را پیدا کردند. فریدون وقتی چرم را بالای نیزه دید آن را به فال نیک گرفت و آن را با جواهر و طلا و دیبای روم آراست به طوری که رنگ های سرخ و زرد و بنفش گرفت و آن را "درفش کاویانی" نامید. از آن ببعد هم هر کسی که تاج پادشاهی را بر سر می گذاشت، به آن چرم بی بهای آهنگری جواهرات جدیدی اضافه می کرد. به این ترتیب درفش کاویان مثل خورشیدی در شب های تیره می درخشید و همه از آن امید می گرفتند.

کاوه آهنگر

بدانست خود کافریدون کجاست           سراندر کشید و همی رفت راست
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی           به نیکی یکی اختر افگند پی
بیاراست آن را به دیبای روم                ز گوهر بر و پیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه            یکی فال فرخ پی افکند شاه


به هرحال فریدون چون وضع را به این گونه دید فهمید که کار ضحاک تمام است و با سپاهش برای جنگ با ضحاک به سرزمین تازیان رفت. فریدون، کاوه آهنگر را فرمانده سپاه کرد و درفش کاویانی افراشته شد تا سپاه فریدون ضحاک را شکست دادند و او را مجازات سختی کردند.


فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش              همی خواندش کاویانی درفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه             به شاهی بسر برنهادی کلاه
که گر اژدها را کنم زیر خاک                      بشویم شما را سر از گرد پاک

کلید واژه ها

شاهنامه

شعر

فردوسی

نویسنده:

مهدیه فرح آبادی

پست قبلی

ستاره های دنباله دار

پست بعدی

دلنوشته کودک اناری در خصوص آتش‌نشانان فداکار

در همین رابطه بخوانید :

درباره این مطلب دیدگاهی بنویسید...

نام :
وب سایت :
دیدگاه :
پست الکترونیک :
نشانی پست الکترونیک شما نمایش داده نخواهد شد.