حاتم طائی

نام حاتم طائی را همه شنیده اند. وی یکی از بزرگان عرب و مردی بسیار سـخی الطـبع و بـلند نظر بود. 

حاتم هر روز دستور می داد شتری طبخ کنند تا هرکس از راه می رسد از خوان نعمت او بـهره مند شود و از در خانه اش گرسنه بر نگردد. حاتم ذاتاً چنین بود و این کار را با اخلاص و از صـمیم قلب انجام می داد.
حاتم پیش از آنکه به شرف ملاقات پیغمبر بزرگوار اسلام (صلی الله و علیه وآله) فائز گردد، از جهان رفت. بعد از مرگ او ریاست قـبیله ی «طی» به فرزندش «عدی» رسید. عدی در سخاوت و بذل و بخشش و نجابت آئینه تمام نمای پدرش حاتم بود.
می گویند: روزی شخصی صد درهم از وی طلب کرد. عدی گفت: من پسر حاتم طائی هستم، از من صد درهم می خواهی؟! به خدا ایـن مبلغ ناچیز را نخواهم داد . (یعنی بیشتر بخواه)
نیز گویند: وقتی شاعری به وی گفت: ای عدی تو را مدحی گفته ام. عدی گفت: صبر کن تا من نخست آنچه را می خواهم به تو بدهم بگویم، آنگاه مـرا مـدح کن. سپس صله شاعر را که مبالغ هنگفتی درهم و اسب و گوسفند و چند خدمتکار بود به وی داد و گفت اکنون بگو!
جای دوری نرفته است!
در سال نهم هجری پیغمبر اکرم (صلی الله و علیه وآله) گروهی از سربازان اسلام را به سرکردگی امیر مؤمنان علی علیه السّلام به طرف قـبیله ی «طـی» فـرستادند تا مردم آن قبیله را به آئین مـقدس اسـلام دعـوت کنند.
امیر مؤمنان مردم قبیله را به اسلام دعوت فرمود ولی آنها به مبارزه ی با لشکر اسلام بر خواستند. حضرت هم با آنها جنگید و آنان را شـکست داد و بـسیاری را اسـیر نموده با غنائم زیادی به مدینه آورد.
در آن گیر و دار عدی پسـر حـاتم طائی که بزرگ قبیله بود و کیش نصرانی داشت با کسان خود گریخت و در شام به بستگان خود پیوست.
خواهر وی کـه دخـتر حـاتم بود با زنان قبیله اسیر شد. دختر حاتم زنی بـا کمال و خوش بیان بود.
پس از آنکه غنائم و اسیران را ب مدینه آوردند، پیغمبر اکرم (صلی الله و علیه وآله) برای تعیین تکلیف آنها شخصاً به مشاهده ی آنها پرداخت. در آن مـیان دخـتر حـاتم برخاست و گفت: ای پیغمبر خدا! پدرم مرده و سرپرستم پنهان گردیده، بر من مـنت گـذار (مرا آزاد کن)خداوند بر تو منت گذارد.
حضرت فرمود: سرپرست تو کیست؟ گفت: برادرم عدی پسر حاتم طـائی اسـت. فـرمود: همان کسی که از خدا و پیغمبر گریخته است؟! سپس حضرت دستور دادند لباس نوی بـه دختر حـاتم پوشـاندند و توشه ای برایش فراهم آوردند و با احترام خاصی چنانکه خواسته بود ، روانه شام گردانید.
عـدی از دیـدن خـواهرش با آن عزت و احترام که آمده بود غرق در تعجب شد و با مسرت ماجرا را جویا شـد. چـون از جریان اطلاع حاصل کرد ، از خواهر پرسید: تکلیف ما با محمد چیست؟ دختر حاتم گفت: صـلاح تـو را در ایـن می بینم که هرچه زودتر به حضور محمد صلّی اللّه علیه و اله شرفیاب شوی. چه اگر او  پیغمبر بـاشد ، افـتخار برای کسی است که زودتر به وی بگرود و اگر پادشاهی باشد، در عزت به سر خـواهی بـرد مـخصوصاً تو که دارای موقعیت خاصی هستی.
عدی نظر خواهر را پسندید و بدون فوت وقت به جانب مدینه حرکت کـرد و در مـسجد خدمت رسول اکرم (صلی الله و علیه و آله) رسید و خود را معرفی کرد. پیغمبر میان اصحاب به احترام او کـه مـردی نـجیب و بزرگ زاده بود؛ از جا برخواستند و او را به خانه خودشان دعوت فرمودند.
در بین راه پیرزن حاجتمندی سر راه پیـغمبر را گـرفت و حـوائج خود را معروض داشت ولی بسیار پرحرفی کرد و از هر دری سخن گفت و مدتی پیغمبر را مـعطل نـمود. پیغمبر هم در تمام مدت ایستادند و با دقت به عرایض پیرزن گوش می دادند. عدی می گوید من چون ایـن دیدم گفتم این رسم پادشاهان نیست که برای دل جوئی حاجتمندی این طور معامله کـنند ، بـلکه این شیوه ی انبیاء است .
هنگامی که پیغمبر وارد خـانه شـدند، دسـت عدی را گرفت و روی گلیم نشانید و خود رو به روی او روی زمـین نشستند. عدی گفت: یا رسول اللّه برای من ناگوار است روی فرش بنشینم و شما روی زمـین نشسته باشید. فرمود :مانعی نـدارد تـو مهمانی و مـحترم مـی باشی؛ و مـن در خانه خود هستم! هرچه اصرار کـرد پذیـرفته نشد.
سپس پیغمبر (صلی الله و علیه وآله) فرمود: ای عدی شاید علت اینکه تاکنون اسلام نـیاورده ای ایـن باشد که می بینی ما بی چیز هـستیم و دشمنان بسیار داریم، به خدا قسم عـن قریب چـندان مال دنیا در مدینه جمع شـود کـه نیازمندی پیدا نشود آن را بگیرد . به خدا قسم به زودی می شنوی که زنی از قادسیه بـه زیارت خـانه خدا می رود و در آن راه طولانی از بـس امـنیت بـرقرار است جز از خـدا تـرسی ندارد! به خدا قسم خـواهی شـنید کاخ های سفید بابل به دست سربازان اسلام افتاده ...
عدی از مشاهده ی مکارم اخلاق رسول اکرم اسـلام آورد و خـود می گوید: چندان در جهان زیستم که آنـچه پیـغمبر فرموده بـود به وقوع پیـوست.
عدی بعد از رحلت پیـغمبر صلّی اللّه علیه و آله جزء کسانی بود که دست از حمایت خاندان پیغمبر بر نداشت و در مشار طرفداران امیر مـؤمنان در آمـد و تا پایان کار همچنان ثابت قـدم مـاند.
عـدی مـردی رشـید؛ خوش اندام و شجاع بـود. او در جـنگ های جمل و صفین و نهروان ملتزم رکاب امیر مؤمنان بود و در آن جنگ ها رشادت های فراوانی از خود نشان داد و در یاری آن وجود مـقدس جـان فشانی ها نـمود.
بعد از شهادت امیر مؤمنان علیه السّلام روزی در شـام بـه معاویة بـن ابـی سـفیان وارد گشت، معاویه گفت ای عدی پسرهایت را چه کردی که با خود نیاوردی،گفت: همه در رکاب علی (علیه السلام) کشته شدند. معاویه گفت ای عدی، علی درباره ی تو انصاف روا نداشت کـه فرزندان تو را به کشتن داد و حسن و حسین خود را باقی گذاشت!
عدی گفت: من هم درباره ی علی انصاف ندادم که او شهید شد و من زنده ماندم!!

کلید واژه ها

مذهبی

قرآن

شهید

نویسنده:

مهدیه فرح آبادی

پست قبلی

درباره اعتماد به نفس چه میدانید؟

پست بعدی

اطلاعات لازم را تجزیه کنید - قلاب‌کردن توجه کلاس - قسمت ششم

در همین رابطه بخوانید :

درباره این مطلب دیدگاهی بنویسید...

نام :
وب سایت :
دیدگاه :
پست الکترونیک :
نشانی پست الکترونیک شما نمایش داده نخواهد شد.