بر اساس قصه های شاهنامه، جمشید بعد از طهمورث دیوبند پادشاه ایران شد. بر اساس قصه های شاهنامه جمشید اولین ابزار جنگی جهان را ساخت. او زره و کلاهخود درست کرد و بر اسب زره پوشاند. با بافتن تار و پود به هم پارچه درست کرد و به مردم یاد داد که پارچه های کتان، ابریشم، دیبا و خز ببافند. مردم در زمان او شروع به پوشیدن و شستن لباس های پارچه ای کردند.
گرانمایه جمشید فرزند او کمر بست یکدل پر از پند او
برآمد برآن تخت فرخ پدر به رسم کیان بر سرش تاج زر
کمر بست با فر شاهنشهی جهان گشت سرتاسر او را رهی
خشت درست کردن و دیوار کشیدن با سنگ و گچ و درست کردن ساختمان ها با سنگ و گچ در زمان او شروع شد. به این ترتیب مردم غارنشین خانه سازی یاد گرفتند و بعد کاخ های بلند ساخته شد. در زمان او پزشکی و درمان به وجود آمد. مردم در زمان او طلا و نقره به دست می آوردند، قفل و کلید می ساختند، عطر درست می کردند و کشتی می ساختند.
ز کتان و ابریشـم و موی قز قصب کرد پرمایه دیبا و خز
بیاموختشان رشتن و تـافتن به تار اندرون پود را بافتن
چو شد بافته شستن و دوختن گرفتند ازو یکسر آموختن
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد زمانه بدو شاد و او نیز شاد
همچنین جمشید دستور داد برای خودش هم تختی از طلا و جواهر بسازند. او هر موقع که می خواست سوار این تخت می شد و دیوان او را بر روی تخت به آسمان می بردند. یک روز وقتی که جمشید سوار بر تخت به آسمان رفت و دوباره پایین آمد، آن روز را نوروز نامید. به این ترتیب ایرانیان هر سال این روز را جشن گرفتند.
که چون خواستی دیو برداشتی ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا نشسته برو شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت او شگفتی فرومانده از بخت او
به جمشید بر گوهر افشاندند مران روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین برآسوده از رنج روی زمین
چنین جشن فرخ ازان روزگار به ما ماند ازان خسروان یادگار
300 سال به همین ترتیب گذشت. در این مدت مردم چیزی جز خوشبختی ندیدند. حتی بیماری و مرگ از بین رفت. این دوران دوران طلایی ای بود که هیچ وقت در زندگی آدم ها تکرار نشد. تمام این خوشبختی و بی مرگی هم با یاری خداوند ممکن شد. اما جمشید این را فراموش کرد. کم کم شیطان او را وسوسه کرد. جمشید آن قدر مغرور شد که خودش را خدا دانست. بعد یک روز دانشمندان و پهلوانان را جمع کرد و به آنها گفت:"من جهان را آفریده ام. من مرگ و بیماری را از بین برده ام. پس باید من را خدا بنامید". هیچ کس جرأت نکرد به جمشید حرفی بزند.
جهان سربهسر گشت او را رهی نشسته جهاندار با فرهی
یکایک به تخت مهی بنگرید به گیتی جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
گرانمایگان را ز لشگر بخواند چه مایه سخن پیش ایشان براند
چنین گفت با سالخورده مهان که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم چنانست گیتی کجا خواستم
همین که جمشید خودش را خدا نامید باعث شد که خداوند یاریش را از او بردارد. بعد سپاهش از دورش رفتند و کم کم کارها به هم ریخت. با این حال جمشید توبه نکرد و هرچه بیشتر می گذشت بیشتر احساس خدا بودن می کرد. تا این که خداوند بر او خشم گرفت. جمشید آن موقع بود که فهمید اشتباه کرده. ولی دیگر دیر شده بود. او گریه می کرد و از خداوند معذرت خواهی می کرد. ولی خدا بیشتر و بیشتر یاریش را از او بر می داشت و سپاهش هم او را رها می کردند و می رفتند.
در آخر سپاهیان جمشید به سوی ضحاک که مردی ناپاک از سرزمین های تازیان (اعراب) بود رفتند و او را شاه نامیدند. ضحاک هم سپاهی بزرگ از ایرانیان و اعراب درست کرد و با این سپاه به سمت تخت جمشید راه افتاد. آنها دور تخت جمشید جمع شدند. جمشید هم پادشاهی را رها کرد و 100 سال ناپدید شد و ضحاک جایش را گرفت. در سال صدم از زمانی که ناپدید شده بود، جاسوسان به ضحاک خبر دادند که جمشید در دریای چین دیده شده است. سرانجام ضحاک جمشید را گرفت و دستور داد او را با اره به دو نیم کردند. جمشید در موقع مرگ 700 سال داشت.
چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس به دلش اندر آید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیرهگون گشت روز همی کاست آن فر گیتیفروز