داستانهای شاهنامه ، کیومرث
در گذشته های دور انسان ها میان کوه ها زندگی می کردند. در آن موقع که کسی لباس پوشیدن بلد نبود و مردم برهنه زندگی می کردند، کیومرث لباس پوشید و لباس پوشیدن را به فرزندانش و بقیه انسان ها یاد داد.
کیومرث و یارانش لباسی از پوست پلنگ می پوشیدند. کیومرث برای خودش در کوه خانه ای درست کرد. او اولین انسان در شاهنامه "کیومرث" یا "گئومرته" به معنای "زنده میرا" است. او اولین انسان و اولین پادشاه در شاهنامه است که هیچگاه قدرت و عظمت و شهرتش مثل "جمشید" و "فریدون" نشد و مانند آنها بر سر زبانها نیفتاد اما از این نظر که اولین انسان شاهنامه و اولین پادشاه بوده دارای اهمیت است.
کیومرث همچنین به زندگی مردم نظم داد. به عنوان مثال غذا خوردن مردم که موقع مشخصی نداشت به صورت وعده های غذایی ناهار و شام تنظیم شد.
کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سر بخت و تختش بر آمد به کوه پلنگینه پوشید خود با گروه
کیومرث انسان درستکاری بود و نه تنها انسان ها بلکه جانوران هم از سراسر ایران به سوی او آمدند.
فردوسی از زبان دهقان و پژوهنده باستان اینگونه روایت می کند که کیومرث نخستین کسی بود که رسم فرمانروایی و تاج و تخت آورد. آن زمان که فروردین آغاز شد و فصل بهار آمد کیومرث هم فرمانروایی خود را آغاز کرد.کیومرث 30 سال حکومت کرد. او هیچ دشمنی به جز شیطان نداشت. شیطان به کیومرث حسادت می کرد. شیطان فرزندان زیادی داشت. اما به این نتیجه رسید که یکی از فرزندانش که مثل گرگ قوی و شجاع بود را به جنگ کیومرث بفرستد. شیطان سپاهی از دیوها و جادوگرها برای فرزندش درست کرد. کیومرث هم پسرش سیامک را که خیلی دوستش داشت و از جداییش هم خیلی می ترسید آماده جنگیدن با دیو سیاهی که فرزند شیطان بود کرد.
پسر بد مر او را یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی
سیامک بدش نام و فرخنده بود کیومرث را دل بدو زنده بود
به گیتی نبودش کسی دشمنا مگر بدکنش ریمن آهرمنا
به رشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زد تا ببالید بال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ دلاور شده با سپاه بزرگ
کیومرث در دلش آگاه بود که چه اتفاقی می افتد. هنوز سپاه سیامک حرکت نکرده بود که سروش ایزدی مانند پری ای در لباس چرم پلنگ ظاهر شد و درباره عاقبت سیامک به کیومرث گفت.
سخن چون به گوش سیامک رسید ز کردار بدخواه دیو پلید
دل شاه بچه برآمد به جوش سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ که جوشن نبود و نه آیین جنگ
پذیره شدش دیو را جنگجوی سپه را چو روی اندر آمد به روی
با این حال سیامک به جنگ دیو رفت. او لباسی از چرم پلنگ پوشید. چون در آن زمان زره وجود نداشت. پسر دیو سیامک را بالای سرش برد و او را بر زمین کوبید و با چنگالش سینه او را درید و سیامک از دنیا رفت.
فکند آن تن شاهزاده به خاک به چنگال کردش کمرگاه چاک
سیامک به دست خروزان دیو تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو
با شنیدن خبر مرگ سیامک، کیومرث عزادار شد و از گریه چشمانش سرخ شد. سپاهش هم همه گریان شدند. کیومرث و بقیه از انسان ها تا جانوران درنده و پرندگان با سوگواری به کوهی که کیومرث در آن زندگی می کرد رفتند. یک سال کیومرث و انسان ها و جانوران از غم سیامک در کوه با هم نشستند تا این که از کردگار پیام رسید:"دیگر زاری نکن. به هوش بیا. سپاهی درست کن و به فرمان من آن دیو بدکار را نابود کن."
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه ز تیمار گیتی برو شد سیاه
فرو آمد از تخته کنان ویله کنان زنان بر سر و موی و رخ را کنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار دو دیده پر از نم چو ابر بهار
خروشی بر آمد ز لشکر به زار کشیدند صف بر در شهریار
با این پیام کیومرث اشک هایش را پاک کرد و دیگر از فکر گرفتن انتقام سیامک شب و روز خواب و آرامش نداشت.
سیامک نوه ای به نام هوشنگ داشت که بسیار باهوش بود و برای کیومرث یادگار سیامک فرزندش بود.
خجسته سیامک یکی پور داشت که نزد نیا جاه دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
وقتی کیومرث تصمیم گرفت با دیو بجنگد، چون خودش پیر شده بود هوشنگ را مأمور جنگ با او کرد. تمام موجودات از انسان ها گرفته تا پریان و شیر و پلنگ و پرندگان و حیوانات دیگر دور هوشنگ جمع شدند. هر کدام از جانوران سپاهی درست کردند و هوشنگ فرمانده همه آنها شد.
ترا بود باید همی پیشرو که من رفتنی ام تو سالار نو
دیو سیاه با شنیدن خبر آمدن سپاه هوشنگ آسمان را پر از خاک کرد، طوری که توفان خاک همه جا را فراگرفت. بعد دیوان به سپاه هوشنگ حمله کردند. هوشنگ و سپاهش با دیوها درگیر شدند. هوشنگ هم خودش را به دیو سیاه رساند و دست و پایش را گرفت و او را بالای سرش برد و سپس بر زمین کوبیدش. بعد سر دیو را از تنش جدا کرد.
چو آمد مر آن کینه را خواستار سرآمد کیومرث را یادگار
وقتی کیومرث مطمئن شد که دیو سیاه نابود شده و انتقام سیامک گرفته شده است از دنیا رفت. به این ترتیب اولین شاه جهان مرد و هوشنگ به جای او نشست.
و در آخرین بیت این داستان فردوسی به مخاطب یادآور می شود که:
جهان سربه سر چو فسانست و بس نماند بد و نیک بر هیچکس