روزی بود، روزگاری بود که مردم با اسب و الاغ و شتر به سفر می رفتند. مهم ترین و طولانی ترین سفر مردم آن روزگار رفتن به سفر حج و زیارت خانه ی خدا بود. کسانی که با چنین سفری می رفتند ، مقدار زیادی آب و نان و گوشت و نخود و لوبیا و خواربار با خود می بردند که در میان راه گرسنه و تشنه نمانند.
در یکی از روزهای آن روزگار ، گروهی از مسافران مکه ، از صبح تا عصر سوار بر اسب ها و قاطرهایشان راه رفته بودند. عصر که شد ، به دستور کاروان سالار از حرکت ایستادند تا هم استراحتی بکنند و غذایی بخورند، هم شب را در همان جا بمانند تا در تاریکی شب، راه را گم نکنند. چند نفر برای هیزم جمع کردن رفتند.
یکی دو نفر اجاق درست کردند، دو سه نفری دیگ بزرگی را پر از آب کردند و روی اجاق گذاشتند و آشپزباشی کاروان هم گوشت و نخود و لوبیا و سیب زمینی و مواد غذایی دیگر را آورد و توی دیگ ریخت تا آبگوشت بپزد و به مسافران کاروان شام خوبی بدهد.
مسافران دور هم نشستند و مشغول تعریف از شهر و دیار و خانواده و خاطرات خود شدند. همه منتظر بودند که آبگوشت آماده شود و شامشان را بخورند و بخوابند. ساعتی گذشت و بوی آبگوشت در فضا پیچید.
مسافران کاروان فهمیدند که زمان خوردن شام نزدیک شده است. کم کم بلند شدند و به پهن کردن سفره و چیدن وسایل سفره پرداختند . خستگی و گرسنگی باعث شده بود که میل زیادی به خوردن غذا داشته باشند. پخش شدن آبگوشت هم اشتهایشان را تحریک کرده بود و بی صبرانه منتظر این بودند که آشپزباشی آماده شدن آبگوشت را اعلام کند .
درست در همان زمانی که بوی غذا مسافران کاروان را به چیدن سفره واداشته بود، باد بوی آن را در بیابان پخش کرد. در آن بیابان گروهی از عرب های چادر نشین زندگی می کردند که فاصله ی کمی با محل استراحت افراد کاروان داشتند .
بوی غذا که به دماغ عرب ها خورد، نگاهی به یکدیگر انداختند و دو سه نفرشان از چادر بیرون آمدند. یکی از عرب ها که گویی منتظر چنین فرصتی بود، به پشت چادر رفت و چیزی را که قایم کرده بود برداشت. عرب ها راه افتادند تا به مسافران کاروان رسیدند. سلام و علیکی کردند و گفتند : " ما هم مسافریم اما دیگر فرصت غذا درست کردن تداریم . این است که آمده ایم با شما در غذا خوردن شریک شویم ."
آشپز باشی که نمی خواست مسافران کاروان خودش گرسنه و بی غذا بمانند، به عرب ها گفت :" همین طوری که نمی شود. از قدیم گفته اند هر چقدر پول بدهی آش می خوری. ما هر کداممان چیزی آورده ایم و روی هم ریخته ایم وتوی دیگ بار گذاشته ایم تا این غذا آماده شود. حالا هم حیف که غذای اضافی نداریم . اگر شما هم چیزی آورده بودید ، می توانستیم با هم شریک بشویم ."
در همین موقع، یکی از عرب ها بسته ای را که از پشت چادرش آورده بود باز کرد و موش مرده ای را از میان آن بیرون آورد. تا آشپز باشی به خودش بجنبد، در دیگ آبگوشت را باز کرد و موش مرده ای را توی دیگ انداخت . بعد هم رو به آشپز باشی کرد و گفت : " این هم سهم ما . ما هم مقداری گوشت توی دیگ شما ریختیم و حالا ما هم شریک غذای شما هستیم . "
مسافران کاروان که همه منتظر غذا بودند و با دیدن این میهمانان نا خواسته و شنیدن حرف هایشان به عاقبت کار فکر می کردند، یکباره متوجه شدند که موش مرده ای توی دیگ غذایشان افتاده و کار از کار گذاشته است.
یکی گفت : " اَه " ، یکی گفت : " پوف " ، یکی حالش به هم خورد ویکی هم گفت : " حالا دیگر غذای این دیگ نجس شده و قابل خوردن نیست. " بعد هم همه به سر عرب ها داد کشیدند که : " این چه کاری بود کردید و غذای ما را نجس کردید ؟ حالا دیگر هیچ کداممان نمی توانیم از این غذایی که موش تویش افتاده بخوریم ."
عرب ها خودشان را به نادانی زدند و گفتند : " ای داد بیداد ! ما اصلاً نمی دانستیم که موش کثیف و نجس است ، حالا که این طور شد، چشممان کور، خودمان می نشینیم و این غذای نجس و آلوده را تا ته می خوریم . "
مسافران مکه که دیگر هیچ رغبتی به خوردن آن آبگوشت آلوده نداشتند، از کنار دیگ غذا پراکنده شدند. بعد هم هر کدام با نان خشک و پنیر و این جور چیزها خودشان را سیر کردند و با دلخوری خوابیدند.
عرب ها هم غذا را توی ظرف های خودشان خالی کردند تا با عرب های دیگری که توی چادر هایشان زندگی می کردند بخورند .
از آن به بعد، این ضرب المثل را درباره ی کسانی می گویند که برای رسیدن به چیزی مثل بقیه ی مردم زحمت نمی کشند و با حیله گری و فریب سعی می کنند از نتیجه ی کار و تلاش دیگران بهره بگیرند .