«دختر شینا» عنوان کتابی است که بهناز ضرابیزاده آن را از دل خاطرات قدم خیر محمدی کنعان از همسر شهیدش، حاج ستار ابراهیمی هژیر تدوین کرده و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.
این کتاب که اثری خواندنی و ستودنی است و خاطراتی را بیان میکند که پیش از این کمتر مطرح شده بود و خواننده به واسطه آن با سبک زندگی خانواده رزمندگان آشنا میشوند.
از همین رو برشهایی از این کتاب را انتخاب کردهایم که خوانندگان با مطالعه آن برای تهیه کتاب ترغیب شوند. علت نامگذاری این کتاب نیز در کتاب روایت شده است:
خدیجه(دختر راوی) از بغل شیرین جان(مادر راوی) تکان نمیخورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند «شینا».»
به عکس نگاه کن تا بچهمان مثل او شود
«بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار میدهند.» دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» بعد نشست کنارم. عکس اما را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا میتوانی به آن نگاه کن تا بچهمان مثل آقای خمینی نورانی و مومن شود.» عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد.»
تا آخرین نفس و قطره خون سربازش هستم
«چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچهها، میدان وسط ده و روی پشت بامها، مردم به هم نقل و شیرینی تعارف میکردند. زنها تنورها را روشن کرده و نان و کماج میپختند. میگفتند: «امام آمده.»
در آن لحظات به فکر صمد بودم. میدانستم از همه ما به امام نزدیکتر است. دلم میخواست پرندهای بودم، پرواز میکردم و میرفتم پیش او و با هم میرفتیم و امام را میدیدیم.
توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آنها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی میزد. میگفتند: «قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند.» خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.
چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. میگفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمیدانی چقدر مهربان است. قدم! باورت میشود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خوردهام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم. نمیدانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا.»
نه غذایی برای خوردن و نه اسلحهای برای جنگید
«گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه میشود حمام نکردهام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقیها وارد خرمشهر شدهاند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید دادهایم. آبادان در محاصره عراقیهاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بیلیاقتی بنیصدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خوردهای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحبخانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشمهایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!»
با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمیشد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دستهایش و هقهق گریه میکرد.
گفتم: «نصفه جان شدم. بگو چی شده؟!»
گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچهها توی مرز گرسنهاند. زیر آتش توپ و تانک این بعثیهای از خدابیخبر گیر کردهاند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلیها.»
دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت میگویی جنگ است دیگر. چارهای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آنها سیر میشوند یا کار درست میشود؟! بیا جلو غذایت را بخورد.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی میکردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرینکاریهای خدیجه میگفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاقهایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کمکم اشتهایش سر جایش آمد.
هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره. به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشتهای.»
از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخوردهام باورت میشود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سر کردم.»»
چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!
توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او میزنم و این کار میکنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم.
زد زیرخنده و گفت: «بازم قهری!»
خودم هم خندهام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر میکرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده. خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچهها توی خانه خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ میشوند. اصلا برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.»
بچهها را زمین گذاشت و گفت:«طعنه میزنی؟!»
عصبانی بودم، گفتم: «از وقتی رفتی، دارم فکر میکنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچههای طفل معصوم است. این همه مرد توی این روستاست. چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!»
ناراحت شد. اخمهایش توی هم رفت و گفت: «این همه مدت اشتباه فکر میکردی. جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زنهای دیگری هم هست. آنهایی که جنگ یک شبه شوهر و خانه و زندگی و بچههایشان را گرفته. مادری که تنها پسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری میکند.
جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بی خرجی رها کردهاند و آمدهاند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک شبه، نوجوان چهارده ساله. وقتی آنها را میبینم، از خودم بدم میآید.
برای این انقلاب و مردم چه کردهام؛ هیچ! آنها میجنگند و کشته میشوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچههایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود. اگر آنها نباشند، تو به این راحتی میتوانی بچهات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!»