داستان کوتاه خاطرات :
یک روز سرد پاییزی با مامان، بابا و خواهرم رفتیم خونه مامان بزرگ؛ وقتی رسیدیم اونجا دیدم که عمو ها و عمه هام همه اونجا هستند. خیلی خوشحال شدم؛ داشتیم بازی می کردیم که مامان بزرگ با خوشحالی بهمون گفت بچه ها رفته بودم سر کشو کتاب خونه که یهو دفترچه خاطرات دوران مدرسه ام را پیدا کردم؛ انقدر خوشحال شدم که اصلا یادم رفت برای چی داخل کشو سرک می کشیدم. مادر بزرگ شروع به خواندن دفتر چه خاطراتش کرد وای چه خاطرات قشنگی! ما بچه ها از شنیدن خاطرات مادر بزرگ کلی لذت بردیم و خندیدم. مادر بزرگ گفت بچه ها چند سالی بود که سراغ دفتر چه خاطراتم نرفته بودم، ولی الان خاطره امروز و پیدا کردن دفتر چه خاطرات رو هم می نویسم.
از اون روز به بعد من هم تصمیم گرفتم که خاطراتم رو از دوران خوش کودکی و مدرسه بنویسم؛ اون شب وقتی به خونه برگشتم سریع رفتم یه گوشه ای نشستم و خاطره خوش خونه ی مادر بزرگ رو نوشتم .
شما هم رویدادهای زندگی تون رو در دفترچه ای ثبت کنید؟
داستان کوتاه مهمان کوچک :
یکروز کنار حوض نشسته بودم ناگهان زنگ در به صدا در آمد تعجب کردم؛ آخر قرار نبود کسی به خانه ما بیاید، با ترس ایستادم که ناگهان صدای گرم مادر بزرگ که میگفت: حلما جان! عزیزم! در را باز کن، مرا آرام کرد. با خوشحالی به سوی در رفتم و در را باز کردم. مادر بزرگ پرسید: چرا دیر در را باز کردی؟! با خنده گفتم:آخه مامانم گفته تا مطمئن نشدی که چه کسی پشت در هست، در را باز نکن. وارد خانه خانه شدیم، به مامان بزرگ گفتم وقتی از خواب بیدار شدم مامام و بابا نبودند؟!
مادر بزرگ با خوشحالی پاسخ داد: عزیزم دیگه وقت آمدنه اون میهمان کوچک است،یک روز گذشت تا اینکه مادر بزرگ گفت: حلما جان برو آماده شو.
امروز پدر و مادرت با آن میهمان کوچک می رسن.
با خوشحالی به سوی اتاقم رفتم اتاقم را تزیین کردم به حمام رفتم و لباس زیبا بر تنم کردم.
ناگهان زنگ در به صدا در آمد با خوشحالی به سوی در دویدم و در را باز کردم
من خواهر کوچولو و زیبایم حسنا را خیلی دوست دارم. وقتی اون خوابه صدای تلویزیون رو کم می کنم که بیدار نشه و در کارهای خونه به مامان و مادر بزرگم کمک می کنم.
مداد آنلاین از خانم حلما خانمحمدی بابت ارسال داستانهایش تشکرکرده و موفقیت های بیشتری را برای این عزیز
آرزو دارد .
شما می توانید نظرات خود را برای حلما خانمحمدی ارسال کنید ، و درباره این مطلب دیدگاهی بنویسید .