براساس قصه های شاهنامه، ضحاک، پسر مرداس پادشاه سرزمین تازیان (اعراب) بود. مرداس پادشاهی خوب و خداترس بود. مرداس آن قدر گله داشت که گفته بود هر کس که بخواهد می تواند از آنها بردارد، شیرشان را بدوشد و از پشم و پوستشان استفاده کند. لازم هم نیست پولی برای آنها بدهد.
اما ضحاک پسر مرداس مرد ناپاکی بود. ایرانیان به ضحاک "بیوراسپ" می گفتند. چون هزاران اسب داشت.
یک روز صبح زود شیطان به شکل انسانی که خوبی ضحاک را می خواهد، پیش او رفت. شیطان آن قدر حرف های شیرین گفت و داستان های جالب تعریف کرد تا ضحاک از او خوشش آمد. بعد شیطان به ضحاک گفت که من رازهای زیادی را می دانم که هیچ کس به جز من این رازها را نمی داند. ضحاک به او گفت:"از این رازها به من هم بگو". شیطان گفت:"به تو هم این رازها را می گویم اما نباید آنها را به کس دیگری بگویی. هرچه هم که من می گویم باید انجام دهی". ضحاک این شرط ها را قبول کرد.
بعد شیطان گفت:"چرا باید مرداس شاه باشد؟ تو باید پادشاه باشی". ضحاک اول از این حرف ناراحت شد. ولی شیطان گفت که تو قسم خورده ای که هر چه را که من می گویم انجام دهی. عاقبت ضحاک حرف های شیطان را قبول کرد.
مرداس در خانه اش باغی داشت که هر شب سروتنش را می شست و برای عبادت به آن باغ می رفت. او چراغی هم با خودش نمی برد. یک شب شیطان ضحاک را همراه خودش به آن باغ برد. آنها چاهی بر سر راه مرداس کندند و شیطان روی چاه را با علف پوشاند. آن شب وقتی مرداس به باغ رفت در چاه افتاد و مرد. بعد از مرگ مرداس ضحاک به جایش پادشاه شد.
چو ضحاک شد بر جهان شهریار برو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز برآمد برین روزگار دراز
وقتی ضحاک شاه شد، شیطان برایش نقشه دیگری کشید. این دفعه شیطان جوان زیبا و خوش سخنی را به کاخ ضحاک فرستاد. جوان به ضحاک گفت:"من آشپزم و می توانم غذاهایی بپزم که شاه هیچ وقت از آنها نخورده است". ضحاک هم او را رییس آشپزخانه کرد.
در آن زمان ها مردم جانوران را برای خوردن نمی کشتند. آنها مرغ و تخم مرغ و گوشت نمی خوردند. آنها بیشتر نان می خوردند و نان را با مواد مختلف درست می کردند.
اما فرستاده شیطان که آشپز ضحاک شد، کشتن و خوردن جانوران را به ضحاک یاد داد و از آن به بعد مردم هم گوشت خوردند.
جوانی که شیطان پیش ضحاک فرستاده بود، اول از زرده تخم مرغ برای او خوراک درست کرد. بعد از گوشت پرندگان و چهارپایان برایش غذا درست کرد. ضحاک هم با خوشحالی از این غذاها می خورد و به جوان آفرین می گفت.
بعد جوان نقشه جدیدی کشید. او شروع کرد به درست کردن سفره هایی پر از غذاهای جورواجور و بهترین غذاها را برای ضحاک آماده می کرد. روز چهارم که برای ضحاک سفره رنگینی چیده بود، ضحاک به او گفت:"هر آرزویی که داری بگو من برایت برآورده می کنم". جوان گفت:"من آرزو دارم که تو اجازه بدهی تا شانه هایت را ببوسم و صورت و چشمم را روی شانه های تو بمالم". ضحاک از این حرف مغرور شد و به جوان گفت:"بیا شانه من را ببوس". مأمور شیطان هم شانه او را بوسید و پس از این کار ناپدید شد و رفت.
مدتی بعد دو تا مار سیاه از جایی که مأمور شیطان بوسیده بود بیرون آمد. مارها هر روز بزرگ و بزرگ تر می شدند. ضحاک دستور داد که دو تا مار را از ریشه ببرند. اما دوباره دو مار سیاه از شانه های او روییدند. مردم هم از راز دو ماری که از شانه های ضحاک بیرون می آمدند باخبر شدند.
شیطان در لباس پزشک به دیدن ضحاک می آید.
ضحاک پزشکان مشهور را جمع کرد. ولی آنها هردارویی که درست کردند و به او دادند فایده ای نداشت. این بار هم شیطان در لباس پزشک به دیدن ضحاک آمد. او به ضحاک گفت:"بریدن مارها فایده ای ندارد. تو باید به آنها غذا بدهی تا آرام شوند و تو را اذیت نکنند. غذای این مارها هم مغز سر انسان است. شاید اگر مدتی مغز سر انسان بخورند، خودشان بمیرند. بنابراین دستور بده هر روز دو نفر را بکشند و مغز سرشان را بیرون بیاورند و به مارها بدهند". پس از این ماجرا به دستور ضحاک هر روز دو انسان را می کشتند و او مغزشان را به مارها می داد. مردم هم از ضحاک می ترسیدند. آنها اوایل می دیدند که هر شب دو جوان در شهر ناپدید می شوند. بعد فهمیدند که هر شب دو جوان را به کاخ ضحاک می برند و مغز سرشان را به مارها می دهند. ولی هیچ کس جرأت اعتراض کردن نداشت.
چنان بد که هر شب دو مرد جوان چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی مران اژدها را خورش ساختی
ضحاک به همین صورت هزار سال پادشاهی کرد. در زمان او دانش و هنر از بین رفت. دیوها آزاد شدند و جادوگری زیاد شد. یکی از کارهایی که او انجام داد کشتن جمشید پادشاه ایران بود. ضحاک، جمشید را که خودش را خدا نامیده بود کشت و خواهرانش را که اسم یکیشان شهناز و اسم دیگری ارنواز بود به کاخ خودش برد.
دو پاکیزه از خانهٔ جمشید برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بدند سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیدهرویان یکی شهرناز گر پاکدامن به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان بران اژدهافشن سپردندشان
بپروردشان از ره جادویی بیاموختشان کژی و بدخویی
ندانست جز کژی آموختن جز از کشتن و غارت و سوختن