روزی روزگاری بود . میگویند روزی ملانصر الدین سوار الاغش شده بود و به سفر میرفت . هوا گرم بود و راه طولانی . مقداری از راه که رفت ، آفتاب به وسط آسمان آمد . ظهر شد و هوا گرمتر از گذشته .
ملانصرالدین که خیلی احساس خستگی و گرسنگی می کرد ، چشمش را به این طرف و آن طرف گرداند تا سایه ای پیدا کند . در دوردست درختی دید . به طرف آن رفت . از الاغش پیاده شد . و کوزه ی آب و نان پیچه اش را از خورچین بیرون آورد . الاغ را رها کرد تا برای خودش بچرد . زیر سایه ی درخت نشست ، سفره اش را باز کرد و مشغول خوردن غذایش شد .
از قضای روزگار ، سوار از آنجا گذشت . او هم خسته و گرسنه و تشنه بود ، اما چون با اسب سفر میکرد میدانست که زود به مقصدش میرسد . آب و نانی همراه خود نیاورده بود . وقتی چشم اسب سوار به تک درخت و سایه ی آن افتاد ، تصمیم گرفت زیر سایه ی درخت استراحتی بکند ، بعد به راهش ادامه دهد .
ملا نصر الدین مسافر را دید . او که مشغول خوردن غذا بود ، سر بلند کرد و به عنوان تعارف به اسب سوار گفت: "بسم الله ، بفرمایید ".
از آنجا که به قول معروف تعارف آمد و نیامد دارد ، این بار تعارف کردن ملا کار دستش داد . اسب سوار که می دید روزی اش بیش از رسیدن خودش ، زیر سایه ی درخت انتظار او را میکشید ، معطل نکرد . از ملا تشکر کرد و از اسب پیاده شد .
میخ طویله اسبش را به دست گرفت و کمی این طرف ان طرف گشت تا جای مناسبی برای کوبیدن آن پیدا کند . آن دو رو بر جای مناسبی پیدا نکرد . این بود که رو کرد به ملا و گفت : حالا که لطف میکنید ، من هم در غذا خوردن شریک شما می شوم . اما نمیدانم این میخ را کجا بکوبم که افسار اسبم را به آن ببندم .
ملا نصرالدین که دید تعارفش کارش را ساخته و حالا باید از مسافر ناشناس پذیرایی کند گفت : میخ طویله را بکوب سر زبان من که بی موقع چرخید و تعارف نابجا کرد .
از آن به بعد ، هر کس بدون فکر حرفی بزند یا پیشنهادی بکند که برایش دردسر ایجاد کند و باعث ضرر زدن به خودش بشود . با گفتن " میخ طویله را بکوب سر زبان من " خودش را سرزنش می کند .